در روزی که اخبار حضور رییس جمهور در دانشگاه تهران و حواشی پیرامون آن، بحث داغ محافل و خبرگزاریهای مختلف بود و در حالیکه دانشجویان آگاه دانشگاه تهران؟! به پاس احترام و قدردانی از رییس دانشگاه کلمبیا، با دیدن احمدینژاد، فریاد « مرگ بر دیکتاتور» سر دادند، تلویزیون ایران مهمان عزیزی داشت که با سخنان زیبایش، آرامشی خاص بر قلبهای جوانان شیعه، حکمفرما کرد. دکتر « محمد تیجانی». شخصیتی که برای بسیاری از معاندین، چیزی جز یک افسانه خیالی نیست. گفتههایش مثل همیشه شیرین و پرمحتوا بود. سخنانش نیز چون نوشتههایش شنیدنی و جالب. اما آنچیزی که اکنون بهانه نوشتن این سطور شد، حرفهایی بود که ایشان درباره علل موفقیت خود در جذب مسلمانان فرق مختلف به مذهب تشیعه بیان کردند. او با اشاره به نقش انقلاب اسلامی و رهبری امام راحل، به محبوبیت دکتر احمدینژاد در نزد جوانان مسلمان کشورهای مختلف اشاره کرد و گفت: « روزی که احمدینژاد در انتخابات پیروز شد و به بیت رهبری رفت و دستان رهبر را بوسید، من در جمع عدهای گفتم که امروز رسول خدا ( ص) از احمدی نژاد یاد کرده است، خیلی ها بر من خندیدند و گفتند که تیجانی دورویی و چاپلوسی میکند. اما من گفتم که حدیثی داریم از رسول خدا که فرمودند: اگر دیدید علمای امتی بر سر در خانه حکام آن امت قرار گرفته اند وای به حال آن علما و حکام. ولی اگر دیدید حکام امتی بر سر در علمای آن امت بیایند چه خوبند آن علما و حکام."
تیجانی در ادامه، جوانان شیعه را به خواندن کتابهایش تشویق کرد، او مانند همیشه، خیلی واضح و روشن حرفهایش را بیان کرد، اما شاید صراحتش در بیان اعتقادات، که تاکنون خشم و کینه وهابیون متعصب را علیه او به همراه داشته، اینبار خشم و کینه کارگزاران وطنی و مشارکت و متعصبان تحکیم را به دنبال داشته باشد! الله اعلم.
آیا شنیدهاید که مازندرانیها به تلویزیون میگویند ناطق نوری ؟!! ...
امروز « ناطق نوری» خانه ما مطابق معمول روشن بود و برنامه ویژه قبل از افطار را پخش میکرد. مهمان امشب هم محمد، که از سر و وضعش معلوم بود چندین طبقه زیر خط فقر به سر میبرد! مجری برنامه هم چندین بار این را به رخش کشید و حتی قیمت پیراهن تن محمد را هم پرسید! البته « ناطق نوری» همیشه عادت دارد که در چنین ایامی حس همدردیاش گل کند و یادش بیاید که در مملکت ما آدمهایی هم زندگی میکنند که اصلا در خانهشان « ناطق نوری» ندارند؟! اینکه « ناطق نوری» مملکت ما، دل میسوزاند و دلها را میسوزاند جای تشکر دارد اما حیف که « ناطق نوری» اینها را خیلی زود فراموش میکند! باور نمیکنید؟ پس منتظر عید فطر باشید و ببینید که مهمانان ویژه « ناطق نوری» چه کسانی هستند؟! تجربه این سالها نشان داده است، که دیگر نه از « محمد» خبری میشود و نه از « علی اکبر» و نه باقی ساکنان زیر خط فقر! آنها فقط به درد روزها وشبهای ماه مبارک میخورند تا ما پز همدردی بدهیم و اشکی بریزیم و آهی برآوریم و خدا را بر این حس معنوی سپاس بگوییم. اما مهمانان عید فطر باید خوش آب و رنگ باشند. بخندند و بخندانند. مهمانان « ناطق نوری» پیراهنشان میارزد به تمام دار و ندار «محمد»ها! راه رفتنشان و خرامیدنشان هم به ادا و اطوار « علی اکبر»ها ... خوب حتما میگویید روز عید است و نباید کام مردم را با دیدن فقر و محرومیت تلخ کرد. بله صد در صد با این عقیده موافقم. بخاطر همین هم هست که رنگ مانتوی بعضی از مهمانان « ناطق نوری»، با شادی و خوشی عید فطر تناسب ویژهای دارد و باعث نشاط معنوی بینندگان میشود... حالا بعضی ها بروند و شب و روز ماهواره تماشا کنند. بروند و با شبکههای خارجی حال کنند. ما یک موی « ناطق نوری» خودمان را با تمام آن خارجیها عوض نمیکنیم!
قابل توجه خوانندگان محترم: در این نوشته هر جا که از اصطلاح « ناطق نوری» استفاده شده است، منظور همان تلویزیون است که هموطنان عزیز مازندرانی به آن میگویند « ناطق نوری»؟! این توضیح را نوشتم که یکبار برای کسی سوءتفاهم پیش نیاید و با آن آقای « ناطق نوری» که قبلا رییس مجلس بودند اشتباه گرفته نشود!
این نوشته، نقد یک شخص نیست، نقد یک تفکر است...
میگویند قرار است شخصی به بهانه نمایش « اخراجیها» از تلویزیون، خود را در مقابل مسجد بلال آتش بزند!...
مشکلی به نام اخراجیها
این روزها، بار دیگر جنجال بر سر فیلم اخراجیها بالا گرفته است. از همان ابتدای نمایش این فیلم، منتقدانش دو دسته بودهاند. اول آنهایی که از لحاظ فنی و تکنیکی آنرا دارای اشکال میدیدند و دوم آنهایی که مفهوم و محتوای آنرا قبول نداشتند. در مورد اشکالات فنی و حرفهای حرفی نمیتوان زد. چرا که اصولا نمی توان دهنمکی را یک کارگردان حرفهای سینما دانست و نباید از او انتظار زیادی داشت. اما دعوای اصلی، بر سر محتوا و مضمون این فیلم بود. چیزی که متاسفانه باعث شد، افرادی پا روی وجدان خود بگذارند و برای کوبیدن کارگردان، به ناجوانمردانه ترین اعمال متوسل بشوند !؟...
مشکلی به نام کاسههای داغتر از آش
کاسههای داغتر از آش که در برابر حجم انبوه استقبال مردمی از این فیلم، غافلگیر شده بودند کماکان بر طبل مخالفت خود کوبیدند و هر بار به بهانهای نیات پنهان خود را آشکار ساختند. منتقدان ابتدا دلیل مخالفتشان را اینگونه بیان کردند که این فیلم به شهدا توهین کرده است و یا اینکه در جبهه اصلا چنین افرادی حضور نداشتهاند. این حرف آنها از پایه و اساس مردود بود. خودشان نیز پس از مدتی به حقیقت این موضوع اعتراف کردند. دهنمکی هم برای اثبات این ادعا و دفاع از خود، مجبور شد که در یک برنامه زنده تلویزیونی از جیب پیراهن خود عکسی را بیرون بیاورد و بگوید که مجید سوزوکی او برگرفته از صاحب آن عکس بوده است! کاری که بهانهی اصلی را به دست منتقدانش داد. چرا که اینبار کاسههای داغتر از آش دوربین به دست، به همان محله خانواده شهید مجید خدمت رفتند و از مردم کوچه و بازار مصاحبه و اعتراف گرفتند که «کجا مجید خدمتی که ما میشناختیم دنبال ناموس مردم بوده، سیگار میکشیده و یا خالکوبی داشته ... » . خیلی درباره این رفتار آنان فکر کردم. به نظر شما نام این کارشان را چه میتوان گذاشت؟ احساس مسئولیت؟ احساس همدردی با خانواده شهدا؟ بزرگداشت مقام شهدا؟ بیان واقعیت؟ ... اما من تصور دیگری از این کار دارم. به نظر من هدف اصلی، تنها و تنها له کردن دهنمکی در زیر پای عقدههای شخصی خودشان بود و شاید هم به مرادشان رسیده باشند...
البته این اولین باری نیست که فیلمی در ژانر دفاع مقدس مورد اعتراض و مخالفتی اینچنین واقع میشود. اگر خاطرتان باشد، مشابه چنین برخوردی قبلا نیز با کارگردانان صاحب نام و متعهد کشورمان انجام شده است. به عنوان مثال میتوان به فیلمی از کمال تبریزی اشاره کرد که بر اساس حماسه هویزه ساخته شد. آن فیلم، توقیف شد تنها به این بهانه که باعث تضعیف روحیه میشود. ( ماجرای آن مربوط میشد به عقب نشینی تانکهای ارتش ایران و به محاصره در آمدن نیروهای علم الهدی و در نتیجه شهادت آنها). ابراهیم حاتمیکیا هم وضعیت بهتری نداشت. پس از نمایش « از کرخه تا راین» عدهای آنرا فاجعهای برای حاتمی کیا نامیدند! با آژانس شیشهای هم مخالفت شد چرا که در آن به صراحت از دود موتورهای افرادی خاص سخن به میان آمده بود! و موج مرده به سرنوشت فیلم کمال تبریزی گرفتار آمد و توقیف شد. چون فریاد میزد « آن زمانی که ما در جبهه مشغول جنگیدن بودیم، شما در پشت جبهه چه غلطی میکردید؟!» و این سوال به مذاق آقایان کاسه داغتر از آَش خوش نیامد. وجه مشترک همه این فیلمهایی که نام بردیم، این بود که آنها به مقدار خیلی زیادی به مرز حقیقت نزدیک شده بودند و واقعیتی را که برای بعضیها خطرناک بود بیان میکردند. چون آنها جنگی را تصور میکردند که با واقعیت، تفاوتهای بسیاری داشت. جنگ آنها ساخته و پرداخته ذهنشان بود. جنگی که خودشان دوست داشتند. برای کاسههای داغتر از آش اصلا مهم نبود که سالانه چندین فیلم با پول بیتالمال در این سرزمین ساخته شود که اساس و بنیان و ستونهای این نظام و دفاع مقدس را به سخره بگیرد. گور پدر فرهنگ مملکت، که « بچههای بد» ساخته شود و « زندان زنان» و « بوی کافور و عطر یاس » و ... . برای کاسههای داغتر از آش، فقط جنگ مهم بود. آنهم جنگی که باعث فروش برچسبها و پوسترها و کتابهایشان بشود! آنها عاشق فیلمهایی بودند که چند چیز را به خوبی و به وفور نمایش دهد. اول جوانانی خوش سیما با محاسنی بلند و لباسهایی اتو کشیده و چفیه به دوش. دوم تیر و تفنگ و عطر و نمازشب و شهادتین... در فیلمهای مورد حمایت آنها از گریهها و شکوهها و رنج و مصیبت مردم سخن به میان نمیآمد. هرگز پدری و مادری در مصیبت فرزندشان گریه نمیکرد. هیچ زنی در فراق تنها یار و یاور خود بیتابی نمیکرد و هیچ دختر و پسری بهانه بابای شهیدشان را نمیگرفت... اینها واقعیات جنگ ما بود. اگر در زمان جنگ به خاطر حفظ و تقویت روحیه نیروهای خودی، از آن سخن به میان نیامد، آیا پس از آن نیز نباید از آن سخن گفت؟ کاسههای داغتر از آش میگویند نه! یادم هست که پس از چاپ مجموعه کتابهای « نیمه پنهان ماه» توسط روایت فتح، که خاطراتی بود از زبان همسران شهدا، مشابه همین سر و صداها بلند شد که میگفتند « یعنی چه که مینویسید باکری صورت زنش را بوسید، چرا نوشتید که خانم همت گریه و زاری میکرد و خانم چمران مانع رفتن شوهرش میشد و ...!؟» و یا اینکه چرا گفتید که فلان فرمانده بزرگ دفاع مقدس، سیگاری بوده و ...
کاسههای داغتر از آش که شاید بزرگترین هنرشان، تنها نوشتن چند جلد کتاب خاطره بود، انگار از اصول سینما هیچ چیز نمیدانستند. برایشان فیلم کمدی و غیر آن، هیچ تفاوتی نداشت! حقی را برای کارگردان قائل نبودند. آنها نمیدانستند و یا شاید هم نخواستند که بدانند این حق طبیعی هر کارگردانی است که برداشت خود را از وقایع و ماجراها روایت کند و این امر تازهای نبود. مگر در گذشته، به «محمد علی نجفی» ایراد نگرفتند که چرا « سربداران» را طبق ذهنیت خود ساخته و یا مگر به «علی حاتمی» اعتراض نکردند که تاریخی که او در « کمال الملک، هزاردستان و امیر کبیر» گفته با واقعیت فرق داشته و باز مگر او را مجبور نکردند که هنگام پخش کمال الملک از سیما، نامهای بنویسد و اعتراف کند که من مورخ نیستم، من فیلمسازم ... مگر به « داوود میرباقری» پرخاش نکردند که امام علی که تو ساختهای، بیشتر داستان قطامه است تا علی...
چنین اعتراضاتی دامن دهنمکی و فیلمش را هم گرفت که مثلا چرا مجید سوزوکی فیلم شما، دقیقا همان شهید مجید خدمت نیست، او که سیگاری نبوده، دنبال ناموس مردم نبوده، پس تو به شهید توهین کردهای و همچنین به خانوادهاش... البته این پایان ماجرا نبود. کاسههای داغتر از آش، وقتی کفگیرشان به ته دیگ خورد، بهانههای دیگری هم آفریدند. آنهم نسبت دادن تهمتهای عجیب و غریب به عوامل سازنده فیلم. «شریفینیا» سوژه مناسبی برای این کار بود. الحمدالله ما هم که از طرفداران پر و پا قرص شایعه... و این ظالمانهترین و تلخترین جفاهایی بود که برای اثبات حقانیت خودشان، بکار بستند و به آدمها و درک و شعور تماشاگران سینما روا داشتند. آنهم از سوی افرادی که ادعای فهم و شعور و تقوا و انسانیتشان گوش فلک را کر میکرد و این داستان همچنان ادامه دارد...
قطعا کاری که دهنمکی انجام داد، خیلی از بزرگان سینما جرات انجامش را هم نداشتند. بارها و بارها، شاهد بودیم که حاتمیکیا ساختن فیلمی را از شخصیتهای حقیقی رد کرد. او حتی در ابتدای تیتراژ آژانس شیشهای هم آن جمله معروف و استثنایی را قرار داد که « داستان این فیلم واقعی نیست!» آیا به نظر شما ترس او به خاطر همین کاسههای داغتر از آش نبود؟
این کودک مظلوم فلسطینی، به کدامین گناه کشته شد؟!
کدامیک مظلومترند : کودکی که به خاک و خون کشیده شده یا پدری که از سر درد ناله میزند؟
« محمد مصطفی (ص) چه آنزمان که زخم میزد، مظلوم بود و چه آنگاه که زخم میخورد. چرا که مصطفی مظلوم بود» مولانا
سرت را بالا بگیر مالک، آسمان را نگاه کن. ملائکه به تماشا نشستهاند تا کار را یکسره کنی. ادامه بده مالک... تا پیروزی فقط چند گام دیگر باقیست... ما وارث همه پیامبرانیم، ما مظلومان همیشه تاریخیم! این صدای علی است در قلب مالک ...
در نبرد بیپایان حق و باطل، اینبار خلایق به ضربات شمشیر مالک اشتر چشم دوختهاند که خروشان میتازد و نزدیک است که بساط کفر و نیرنگ را از سرزمین وجود بزداید. گویی خشم و غرور علی، در کالبد مالک تجلی کرده است و بیدرنگ باید شاهد فروپاشی عمود خیمه معاویه باشیم. معاویه خود بهتر ازهر کسی این را میداند. هم از این رو است که دست به دامن تزویر میشود. چرا که در نبرد همیشه تاریخ، آنجا که شیرینی حقیقت در میان باشد، تنها تلخی «تزویر»است که به یاری «زر و زور» میشتابد و معاویه این حقیقت را به خوبی دریافته است!...
اما مالک تنها یک قرآن میشناسد، «قرآن ناطق». این کاغذها که بر روی نیزه آویزان کردهاند، تنها بهانهای است برای ادامه باطل!
مالک! بس است، برگرد!
و او که به هیچ چیز نمیاندیشد جز فرود آوردن ضربه آخر بر عمود خیمه کفر، متعجب و پریشان میپرسد: چه شده است؟! مگر نمیبینید که تنها چند قدم دیگر مانده تا نابودی شجره ملعونه؟ به علی بگویید تنها چند ضربه دیگر ... و بیدرنگ به نبرد ادامه میدهد.
مالک برگرد ... علی میگوید برگرد. اگر میخواهی او را زنده ببینی!...
و این تنها تیری است که میتواند قلب مالک را نشانه بگیرد. مگر میتوان زیستن بدون علی را تصور کرد؟ حیات بی علی معنا ندارد. شمشیر زدن تنها و تنها بخاطر علی است... مگر نه اینکه پیامبر فرمود:« علی حق است و حق هم همواره با علی است» پس چگون حق را رها کند و به معاویه بیندیشد؟ اما این لشکر تزویر را چه کند؟ چگونه در برابر آنها که به تماشا نشستهاند و منتظر شکستن مالکاند، قد علم کند و برگردد؟! نگاه تلخشان را نادیده بگیرد، زخم زبانشان را چه کند؟...
علی جان! به فریاد مالک برس. او شاید تاب این همه اندوه را نداشته باشد : « مالک ، مالک، مالک ... مگر پیامبر نگفت که ما مظلومیم. پس صبوری کن. این قوم نادان، سرنوشتشان را خود رقم میزنند. بی شک پیروز این کارزار تویی. سرت را بالا بگیر مالک. به قلبت نگاه کن. ببین که چگونه عمود خیمه معاویه را ویران کردهای! ببین که کار را یکسره کردهای... مالک ... مالک ... مالک»
و این مالک است که خسته و دلشکسته از جهل مردمان، در برابر نگاه هرزهی خاندان ابوسفیان، خشمش را فرو میبرد و اشک میریزد و جانب علی را میگیرد...
در پاسخ به دعوت آقای حسامی
مقدمه:
من چند سالی از دوران تحصیلم را به خاطر موقعیت شغلی پدرم در استان ایلام سپری کردهام. پدرم معلم بود و محل تدریس ایشان هم روستاهای محروم ایلام.(البته درست در همان سالهای جنگ و بمباران) تقریبا در همه آن سالها، محل اسکان ما ساختمانی بود که دو اتاق بیشتر نداشت! در حقیقت خانه ما، همان مدرسه بود. یکی از اتاقها، کلاس درسی بود که دانش آموزان کلاس اول تا پنجم بطور همزمان در آن مینشستند ( پدرم هم به نوبت از کلاس اول شروع میکرد و میرسید به درس و مشق کلاسهای بالاتر) و اتاق دیگر، محل زندگی ما! قبلا در یکی از مطالب خود نوشتم که حتی گاهی اوقات بوی غذایی که مادرم در اتاق کناری مشغول تهیه آن بود، سراغ بچههای کلاس میآمد و حواس همه را پرت میکرد... و من چند سالی را در همین کلاسها درس خواندم. کلاسهایی که پدرم، هم معلمش بود هم ناظم و هم مدیر و هم خدمتکارش!....
خاطره اول: ما در حیاط خانه و مدرسهمان پناهگاهی داشتیم که در مواقع لزوم میرفتیم آنجا. پدرم یک رادیوی کوچک داشت که بیشتر ایام روز روشن بود. به خاطر اینکه حواسمان به آژیر خطر باشد. یک روز که نمیدانم چرا متوجه آژیر خطر نشدیم، سر کلاس درس نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای هواپیماها به گوش رسید. البته آنها هرگز روستاهای کوچک را بمباران نمیکردند و بیشتر به سراغ شهر های ایلام و کرمانشاه و اسلام آباد غرب و ... میرفتند. اما ما هم از هدایای آنها بی نصیب نمیماندیم. سهم ما از آن، شنیدن دیوار صوتی گوش خراش بود! آنروز هم مطابق معمول هواپیماها دیوار صوتی را شکستند. انگار صدای اینبارشان خیلی وحشتناک تر از قبل بود. طوری که شیشههای خانهمان ( همان مدرسه) شکست. از اتاق کناری صدای گریه خواهر کوچکم را میشنیدم که مادرم سعی میکرد او را آرام کند...
خاطره دوم: دو سه سالی که ایلام ماندم، به خاطر شرایط آب و هوایی، به یک بیماری خاصی مبتلا شدم و پدر و مادرم مجبور شدند برای بهبودی کامل مرا به شهر خودمان بفرستند. به همین خاطر مجبور شدم مدتی را هم به دور از والدین خود و در کنار پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. از همه سختیها و غم و اندوه آن سالها میگذرم و به آن چیزی میپردازم که مربوط به این بحث میشود، یعنی خاطرات دوران مدرسه. یکی از چیزهایی که از آن زمان، همیشه در خاطرم هست ( که البته زیاد به خود مدرسه ربطی ندارد) روزهایی است که بعد از ظهرها، با صدای زنگ مدرسه، کیف و کتاب را جمع میکردیم و به سرعت خودمان را به خانه میرساندیم و تلویزیون را روشن می کردیم تا برنامه کودک را تماشا کنیم. راستش را بخواهید من فکر میکنم یکی از بهترین خوشبختیهای نسل ما این بود که موفق شدیم ساعاتی را پای بهترین و آموزندهترین برنامههای کودک بنشینیم. کارتونهایی که هریک نقش فراوانی در شکل گیری شخصیت ما داشت. مخصوصا برای من که در بیشتر آنها، شخصیتهایی را می دیدم که مثل خودم، دنبال پدر و مادرشان بودند!! کارتونهایی مثل هاچ زنبور عسل، بل و سباستین، مسافر کوچولو، مهاجران، خانواده دکتر ارنست، و ...
البته ببخشید که این خاطرات به طور مستقیم هیچ ربطی به مدرسه نداشت ...
چند سال پیش، زمانی که اهواز بودم و درس میخوندم، مدتی با یه بنده خدایی رفیق شدم و شب و روز، با اون بودم. هر چند یه روز، بی سر و صدا ناپدید شد!؟ توی این مدت هرگز متوجه پاهای ایشان نشدم تا اینکه یه شب، وقتی اون مرد بزرگ، زودتر از ما خوابید :
آخرین باری که عمویم را دیدم، روزی بود که او با چهرهای مهربان و در حالیکه دو دستش را روی سینهاش گذاشته بود، آرام خوابیده بود. من آنزمان سه چهار ساله بودم. از میان جمعیت، خودم را به سمتش کشیدم و صورتش را بوسیدم. گریهام گرفت. پدربزرگ و مادربزرگ هم گریه میکردند. عمو، شهید شده بود. آن وقتها میگفتند که او رفته پیش خدا و ما – بچهها – رو به آسمان میکردیم و عمویمان را صدا میزدیم.
روزهای اول، گل و گلاب میخریدیم و میرفتیم سر مزارش. برایش شمع روشن میکردیم. مادربزرگ همچنان گریه میکرد. اما از پدربزرگ، دیگر خبری نبود. شبها، او را میدیدند که تک و تنها خود را در میان سیاهی و تاریکی کوچه پنهان میکرد و آرام و بیصدا اشک میریخت. الان که به آن روزها برمیگردم، میبینم که تحمل عجیبی داشت. مادربزرگم میگفت که خبر شهادت عمو را هم، پدربزرگ به او داده. ماجرایش هم بدون هیچگونه دخل و تصرفی اینگونه است که یک روز او زودتر از همیشه از سر کار به خانه برمیگردد و پس از دقایقی رو میکند به مادربزرگ که فلانی اگر به تو بگویند مصطفی شهید شده، چکار میکنی؟ مادربزرگ هم انگار از آسمان این جمله بر زبانش جاری میشود که هیچی تحمل میکنم. و پدربزرگ گفت : « مصطفی شهید شد»...
روزهایی را یادم میآید که بزرگترها میرفتند سر کار و ما بچهها بایستی خانه مادربزرگ میماندیم و خودمان را سرگرم میکردیم تا آنها برگردند. یادش به خیر. مادربزرگم، ما را بغل میکرد و زیر لب زمزمه میکرد. بغض میکرد و میخواند و گریه میکرد. آنقدر گریه میکرد که آرام میشد. همان روزها پدرم، نوار کاستی را پیدا کرد که در آن عمو برای مادرش وصیت نامه میخواند و آخرش هم نوحه و مادر مادر... اما هیچکس جرأت نکرد که آن نوار را برای او پخش کند. بیچاره مادربزرگ هنوز هم صدای پسرش را نشنیده...
دو سال بعد هم نامهای به خانه رسید. از طرف یکی از همسنگران شهید. همراه نامه، عکسی بود که او از آخرین لحظات حیات مادیاش گرفته و برای خانواده شهید فرستاده بود. الحق و الانصاف، نامهاش هم خیلی حرف برای گفتن دارد:
« السلام علیک یا ابا عبدالله
با تقدیم سلام و صلوات خاصه به پیشگاه مقدس حضرت بقیه الله اعظم قطب عالم امکان و بر نائب برحقش رهبر امت اسلام و بر تمام کسانی که به عهد و پیمان خویش با خدا وفا کردند و در راه ادای دین و انجام وظیفه بر دیگران سبقت میگیرند و با عرض سلام به حضور گرامی خانواده شهید مصطفی حسینی که از نعمت صبر و اجر هر دو برخوردارند. همانا این کوچکترین خدمتگذاران انقلاب اسلامی یعنی کسی که مدتی به همراه فرزند عزیز شما توفیق نزدیکی داشتم دومین سالگرد شهادت آن عزیز را تبریک و تسلیت میگویم و کلماتی چند با شما به گفتگو مینشینم. آن هنگام که گردان پرافتخار علی بن ابیطالب (ع) را ساماندهی میکردیم نیاز خود را به داشتن یک پیک با شرائط لازمه اعلام داشتیم که از بین همه مصطفی اعلام آمادگی کرد. پس از سوالاتی، خلوص و فداکاری و شهادت طلبی را در چهره ایشان دیدم و به همین دلیل او را بر دیگرانی که بعد از آن شهید اعلام آمادگی کرده بودند برتری دادیم زیرا او اولین کسی بود که حاضر بود از دوستان خود دست بکشد و با شرائطی که اعلام کرده بودیم وفق دهد و در طول مدت خدمتگذاریاش نشان داد که حقیقتا برای خدا آماده فداکاری است. خدا، رحمتش نماید و در جوار شهیدان کربلا محشور و دعایش را در حق پدر و مادر و همه ما مستجاب فرماید.
اما شهیدان رفتهاند و ما ماندیم با بار سنگین مسئولیت ادامه و پاسداری راهشان. بدون شک که شما از آن سرافرازانی هستید که در از دست دادن فرزندتان خم به ابرو نیاوردهاید و چنانکه ثابت کردهاید هنوز آمادهاید که اسناد افتخار و سربلندی خود را در آخرت بیشتر نمائید و این حقیقتی است که این شرایط عالی در طول دوران بعد از امامت حضرت علی (ع) برای شیعیان پیش نیامده که در حکومت اسلام و در راه دفاع از اسلام و ناموس و شرف مملکت اسلامی و در تحت رهبری زعیم اسلام که امروز وجود مقدس امام خمینی است و در پناه عنایات امام معصوم خود یعنی حضرت مهدی فرصت فداکاری پیدا نمایند پس چه شیرین است رسیدن به فوز عظیم اللهم الرزقنا الشهاده بین یدیه و تحت رایته...
در آخر، عکس شهید را که دقیقهای پس از شهادت است برایتان میفرستم ولی امیدوارم که شما را ناراحت نکند. چرا که اگر مصطفی شما، مرا داشت که سر او را بدست بگیرم و شمایی را داشت که محترمانه او را تشییع نمایید ولی مولای او سرور همه شهیدان سر در بدن نداشت و جنازه پاکش سه روز در صحرای کربلا باقی ماند چنانکه شهیدانی از ما نیز ماهها در بیابانها ماندهاند... به انتظار پیروزی اسلام بر کفر و تسریع در ظهور حضرت مهدی (عج) و آزادی اسرا و ...
کوچک و خدمتگذار خانواده شهدا محمد جواد اسلامی 5 / 3 / 63 »
آخرین مقاله منتشره دکتر سروش، پیرامون روشنفکری و دینداری، حاوی نکاتی است که بررسی آن خالی از لطف نمیباشد. این مقاله که عنوان آن «روشنفکری دینی، مدرسهای برای دینداران» است، ابتدا با تعریفی که سروش از روشنفکری دینی ارائه میدهد، آغاز میشود. سروش میگوید: « روشنفکری دینی طریقت روشنفکران دیندار است. مدرسه ای فکری است که هم از تجربه بشری بهره می جوید هم از تجربه نبوی. و هیچکدام را در پای دیگری قربانی نمی کند و معتقد است که وحی کهن در دوران مدرن, همچنان چیزهای فراوان برای گفتن و آموختن دارد و انبان افادتش تهی نشده است.» میبینیم که سروش همچون گذشته، از تجربه نبوی سخن به میان میآورد و نقش نبی را در دریافت و ابلاغ وحی و دیگر امور نبوت، تنها چیزی در حد تجربه بشری و همردیف با آن میشمارد! در دینداری مورد اشاره ایشان از کفر و ایمان و ارتداد و مومن و کافر خبری نیست :« مقولاتی چون ارتداد، بدعت، کافر، مومن... در آن راه ندارد چرا که این مقولات تابع قدرت سیاسی و دینی موجود است.» وی سپس با رد ایدئولوژی و گرایش به آن، هرگونه حرکتی را که بر پایه ایدئولوژی خاصی شکل گرفته باشد محکوم میکنند و اظهار می دارند : « روشنفکری دینی به حکم آنکه معرفت اندیش و تجربت اندیش است، ایدئولوژی هم نیست یعنی ایدئولوژی گزینش گر و حرکت اندیش و اسلحه تراش. ایدئولوژی ها که به جنبش و خیزش و مبارزه و گلاویز شدن با دشمن موجود، می اندیشند با حقیقت کم مهرند و آوردگاهی تنگ دارند و با شکست دشمن، خود نیز می شکنند و فرو می افتند. و سلاح هایی که با تصفیه واستخراج گزینشی، تراش موقت یافته اند از تناسب می افتند و پاک بی اثر می شوند.» شکی در آن نیست که ایدئولوژیها حرکت برانگیزند. سکون و سکوت و مردگی را تحمل نمیکنند. به دنبال اصلاح امورند و وضع موجود را برهم میزنند. ایشان سپس با حمله به مرحوم دکتر شریعتی به علت آنکه حرکت امام حسین (ع) و صحابهای چون ابوذر را سرلوحه مبارزات خود قرار داده، مینویسد:« امام حسین(ع) و شهادتش که استثنائی در سلسله امامت بود، در دستان گزینشگر شریعتی بدل به قاعده می شود و بوعلی سینا که فخر فرهنگ ایران بود در پای ابوذر تحقیر می شود تا سلاح ایدئولوژیک لازم برای فروکوفتن سلطنت فراهم آید و اسلام انقلابی بر سکولاریزم سلطنتی پیروز گردد. همراه شدن نیتی صواب با روشی ناصواب کمترین عیبش این است که ناماندگار است.» سروش ایدئولوژی را بر نمیتابد. او بر شریعتی ایراد میگیرد که چرا از حرکت امام حسین و قیام او، برای مبارزه با رژیم ستم شاهی استفاده کرده و عجیبتر آنکه حتی قیام امام حسین (ع) و یارانش را هم نمونهای استثنایی در میان ائمه اطهار میشمارد! گویی هدف، مقصد و مقصود ائمه (ع) با یکدیگر تفاوت داشته و قیام علیه حکومتهای استبدادی و طاغوتی جزو اهداف اصلی و اصولی آنها نبوده است! او حتی بر شهید مطهری هم خرده میگیرد و آن مرحوم را از دایره روشنفکران خارج میکند تنها به این بهانه که مطهری قصد داشته که گرد واپس ماندگی را از دامن فقه بزداید. چرا که به عقیده سروش، فقه اصلا توانایی نو شدن را ندارد. البته روشنفکری دینی مورد ادعای ایشان راه حلی برای این مساله ارائه مینماید: « اگر باید در فقه نوآوری شود باید خدای فقیهان، پیامبر فقیهان و... نیز نو شود. و این درست همان چیزی است که روشنفکری دینی خواستار آن است و در ذهن متکلمی معتزلی چون مطهری هم آن را نمییابد» و اینچنین روشنفکری دینی، با برداشتی نو از همه مفاهیم دینی و سنتی، خواستار تغییراتی اساسی در دین و آموزههای دینی میشود. این وظیفه را هم تنها و تنها روشنفکران باید بر عهده بگیرند و لاغیر! روشنفکرانی که وظیفه دارند تا تجربیات شخصی خود را بر تجربیات پیامبران بیفزایند!...
پیامبران عصر جدید؟!
موضوع پیامبران مدرن از زمانی آغاز شد که «آگوست کنت» از آن سخن به میان آورد: « من آورنده دین بشریت هستم و همه فلاسفه و نوابغ و مصلحان، پیامبران این دین میباشند» از مشهورترین نظریات کنت، تبیین تاریخی و تحلیل جامعه شناسی – تخصصی از دین است. مطابق این نظر، جوامع بشری با گذر از دو مرحله دینی و فلسفی وارد آخرین مرحله تاریخ تحول فکر، یعنی حاکمیت بینش غربی میگردند. به عقیده او، انسانها در جوامع اولیه به دلیل ضعف عقلی و بینش علمی، به خداگرایی رو میآورند. رهبران این دوره همان پیامبران هستند. کنت این دوره را دوره کودکی بشر مینامد و معتقد است که وحی و نزول کتب آسمانی متعلق به این دوره تاریخی است. دوره دوم یا جوانی بشر، همزمان با پیشرفت عقلانی بشر است. پیامبران این عصر، همان فیلسوفان هستند. اما دوره سوم و بلوغ بشر، دوران تحقق تجربه گرایی افراطی است. علم تجربی یگانه راه سعادت بشر میشود و پیامبران این دوره تاریخی، روشنفکران هستند... لازم به ذکر است که کنت فرزند زمانهای بود که آنرا دوره روشنگری مینامند. در آن دوران حاکمیت روشهای تجربی و نقش چشمگیر آن در پیشرفتهای علمی، موجب گردید که هر نوع شناخت و آگاهی نامحسوس مورد انکار قرار گیرد...
چرا روشنفکری دینی؟!
روشنفکران ایرانی هم طبعا برای عقب نماندن از قافله پیامبران عصر جدید، شروع کردند به ترجمه کتب مقدسی که کنت و پوپر و ... از خود به یادگار گذاشته بودند. در این میان افرادی چون دکتر سروش و مجتهد شبستری با نشر کتب و مقالاتی چون « تئوری قبض و بسط شریعت» و « پلورالیزم دینی» گام بزرگی را در این خصوص برداشتند. دکتر سروش در مقاله «صراط مستقیم» همه مذاهب و مکاتب را در کنار هم گذاشته و مینویسد: « نه تشیع اسلام خالص و حق مخلص است و نه تسنن. نه اشعریت حق مطلق است نه اعتزالیت. نه فقه مالکی نه فقه جعفری. نه تفسیر فخر رازی نه تفسیر طباطبایی. نه زیدیه نه وهابیه» بر این اساس ایشان با قرار دادن مذهب شیعه در کنار وهابیت، سعی در القای تکثر گرایی و صراطهای مستقیمی دارد که از اصول متقن دین جدید به شمار میآید! نظریات این افراد از همان ابتدا به خاطر اشتباهاتی که در خصوص برداشت آنها از مفهوم دین در برداشت، با مخالفت گسترده اندیشمندان حوزه و دانشگاه روبرو شد. البته ادعای نبوت آنها، فقط به همین موارد محدود نمیشود. در بسیاری از نوشتهها و سخنان این افراد، مسائلی چون وحی و نزول کتب آسمانی و ختم نبوت هم مورد شک و تردید قرار گرفته است. سروش در همان مقاله اشاره شده، به صراحت مینویسد:« آیا اگر حیات پیامبر طولانیتر میشد و یا وقایع تاریخی مهم دیگری در طول عمر ایشان رخ می داد حجم قرآن از اینکه هست، بسی افزونتر نمیگشت؟!» این سخن عجیب و مضحک از آنجهت بر زبان ایشان جاری میشود که برای یافتن راهی برای حضور پیامبران جدید، باید اثبات شود که دین هنوز به تکامل نهایی خود نرسیده است و افراد دیگری که همان روشنفکران باشند، وظیفه دارند که این مهم را انجام بدهند! البته برای در دست گرفتن راه و روش پیامبری ابتدا باید اثبات شود که سلسله نبوت هرگز به پایان نرسیده است! اکبر گنجی نیز از جمله افرادی بود که به صراحت موضوع عدم ختم نبوت را در نشریه خود بیان کرد: « مولوی، ابن عربی و حافظ فقط شارحان دین نبودهاند. آنها تجربیات خود را بر دین افزودند و از طرف دیگر روشنفکری دینی به دلیل اینکه تعیین مصداق را وظیفه نبی نمیداند، کل تاریخ را بلاموضع کرده است و از حیطه دین خارج میکند . بدین ترتیب در این نوع از دین پژوهی ختم نبوت اصلا معنا نخواهد داشت!» وی سپس پارا فراتر گذاشته و هرگونه قداستی را درباره دین رد میکند و مینویسد:« چنین تاریخ نگری از دین منتهی به قداست زدایی از دین به هر چهار معنای از ناحیه خدا آمدن، کامل بودن، بیچون و چرا بودن و نقض ناپذیری بودن، میشود. روشنفکری دینی نه تنها از دین قداست زدایی می کند بلکه با ادعای افزودن به دین، ادعای پیامبری میکند!»
این بود گوشهای از دینی که پیامبران عصر جدید برای ما به ارمغان آوردهاند! دینی که ادعا می کند تنها یک صراط مستقیم وجود ندارد و همه صراطها مستقیمند اما در تناقضی آشکار با این عقیده، تنها خود را دین برتر و صراط مستقیم میداند! براستی چنین پیامبران خودبینی را چه کسی در طول تاریخ سراغ دارد؟!
خیلی سخت است آدم جایی برود، که زبانش را نفهمند! غیرقابل تحمل است، زندگی در میان آدمهایی که نه میشنوند و نه میخواهند که بشنوند. زندگی در میان کران و کوران و از آن بدتر، زندگی در میان آنهایی که خود را به کری و کوری زده باشند! حتی تصورش هم کافیست که آدم را دچار اضطراب و دلتنگی کند. روح بلند و سینه گشاده میخواهد که همه اینها را ببیند و خم به ابرو نیاورد. زندگی مولا علی (ع) را ببینید. آیا دردی بزرگتر از این هست که مجبورت کنند حرفهایت را به چاه بگویی و گوشی نباشد که درد و رنجت را بشنود؟.چه زیبا گفت شاعر که :
مصطفی جایی فرود آمد به راه گفت آب آرید لشگر را ز چاه
رفت مردی باز آمد پر شتاب گفت پر خونست چاه و نیست آب
گفت پنداری ز درد کار خویش مرتضی در چاه گفت اسرار خویش!
بگذریم. چند روز پیش سالروز مفقود شدن امام موسی صدر بود. باور کنید نمیخواهم مقایسه کنم و این حال و آن احوال را به هم ربط بدهم، اما نمیدانم چرا با دیدن چهره امام موسی صدر و شنیدن حرفهای خانوادهاش، همین حس و حال به من القا میشود. حسی که در میان قبیله کران و کوران باشی و کسی صدایت را نشنود و نخواهد که بشنود. مثل همه این سالها، عادت کردهایم که نهم شهریور ماه هر سال از تلویزیون سالروز ناپدید شدن و اسارت امام موسی صدر را گرامی بداریم و آزادیاش را آرزو کنیم و چون همیشه خاطراتی از او را بشنویم که مثلا کارهای بزرگی کرد! اما کدام کار ما برای آزادی او، بزرگ بود؟! البته این حرف، هرگز به معنای نادیده گرفتن پیگیریها و دلسوزیهای مسوولان محترم نیست و من هم قصد ندارم مانند دایهای مهربانتر از مادر، عقدههای روحی و روانی خود را اینگونه بیان میکنم. اما معتقدم که یکجای کار ما میلنگد! شاید هم کمی اسیر تعارف هستیم. حالا این تعارف را با خودمان داریم و یا آن معمر قذافی دیوانه، نمیدانم. البته شاید حرفهای من را قبول نداشته باشید و معتقد باشید که دولتمردان ما برای این مساله کارهای زیادی انجام دادهاند! ... مهم نیست که آنها چه اندازه برای آزادی او زحمت کشیدهاند، مهم آنست که اعضای یک خانواده، 29 سال است که منتظر آزادی عزیزترین عضو خود هستند و حرفهایی میزنند که ما متوجه آنها نمیشویم! خودتان بخوانید:
بخشی از مصاحبه با دکتر صدرالدین صدر فرزند امام موسی صدر:
- تا به حال فکر کردهاید که اگر کار دیگری بکنید بهتر است؟
- من نمیدانم. راستش هر چه که به عقل ناقصمان رسیده، سعی کردهایم انجام بدهیم. با دوستانمان مشورت کردهایم. حتی روی پیشنهاد آنهایی که مطمئن نبودیم از روی خیرخواهی است، کار کردهایم، فکر کردهایم. ولی قبول داریم که هیچکدام اینها نه در شأن آقای صدر است نه همراهانشان. چیزی که درد را بیشتر میکند اینست که من همیشه فرض میکنم اگر جای ماها برعکس بود- یعنی آقای صدر اینجا بود و یکی از ماها ( نمیخواهم بگویم مسوولان، رهبران یا سران) گرفتار آقای قذافی بودند – چی میشد؟! آقای صدر چه کار میکردند؟
- به نظر شما ایشان چه کار میکردند؟
- من نمیدانم. من امام صدر نیستم. فقط میدانم که اجازه نمیدادند چنین چیزی 29 سال طول بکشد! آقای صدر زمانی در لبنان آن کارهای عجیب و غریب را کردند که بدترین شرایط را داشت این کشور. الان که شرایط خوب است... دیگر حرفی ندارم درباره این مساله. هر چه بیشتر حرف بزنم، بیشتر خودم را محکوم میکنم!
- چرا خودتان را محکوم میکنید؟
- برای انکه آخر آخر خط را که میبینم، آخر حساب و کتاب را که نگاه میکنم، میبینم 29 سال گذشته و بابا هنوز پشت میلههای زندان است. این چی میگوید؟ این، محکوم میکند ما را!
ما محکومیم. ما محکوم به آنیم که نبینیم و نشنویم! محکوم به آن که بخندیم و شادی کنیم. این حق طبیعی همه ماست. البته به وقتش هم ناراحت میشویم! چرا که محکوم به داشتن قلبی رئوف و احساساتی هستیم! ما شبیه همه آدمهایی هستیم که پیرو نظریه جدایی مسئولیت از انسانیتند! ما اینرا قبول داریم که نباید بیش از اندازه اصولگرا بود!
