سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و مردى از کارگزاران او کاخى شکوهمند بر افراخت امام فرمود : ] نقره‏ها سر برآورده خود را مى‏نمایاند ، این بنا توانگرى تو را رساند . [نهج البلاغه]
چهارشنبه 86 بهمن 3 , ساعت 1:0 عصر

سالها پیش مرحوم دکتر شریعتی درباره حر اینچنین گفت:«فرض کنید که این ماجرا اصلا اتفاق نیافتاده باشد و فیلمسازی بخواهد چنین داستانی را به نمایش بگذارد، آیا زندگی حر، زیباترین داستانها نیست؟!» (نقل به مضمون) اکنون از من خواسته‏اند که درباره آن آدمها بنویسم. درباره آنهایی که همه زندگی و رفتار و کردارشان و حتی مرگشان جز زیبایی نبود. آیا دشوارتر از این هم می‏تواند وجود داشته باشد؟! زیبایی را تنها زیباشناسان می‏توانند درک کنند و درباره‏اش سخن بگویند و بنویسند. من اگر می‏توانستم به سراغ این صحنه‏ها می‏رفتم:

1 - مسلم، پس از خواندن نماز در مسجد کوفه، چه حالی داشت وقتی پشت سرش را نگاه کرد و کسی را ندید؟!

2- زهیر، عثمانی بود و دل خوشی هم از علی(ع) و فرزندانش نداشت. در سفر کربلا به ناچار همراه با کاروان امام شد، اما سعی می‏کرد که خیمه اش را دورتر از خیام اهل بیت برپا کند تا چشمش به چشم امام نخورد!... در خیمه امام چه شد و چه گفت و چه شنید که پس از بیرون آمدن ، علوی و حسینی شد؟!

3- و حر، آنگاه که جانب امام را گرفت و به سمتش آمد، آیا حسرت روزی را نمی‏خورد که خود راه را بر امام بسته بود؟!

این موج از اینجا به من رسید...

من هم دعوت می‏کنم از  دلنوشته های نقطه، خادمه الزهرا ، آتش عشق  ، پارسانیک و روح و ریحان

 


جمعه 86 دی 28 , ساعت 8:50 عصر

پرده اول:

هنوز، سالها با دوران کامپیوتر و اینترنت فاصله داشتیم. تلویزیون تنها چند ساعت در طول شبانه روز برنامه پخش می‏کرد. آن روزها دلخوشی من ضبط صوت پدرم بود. پدرم مجموعه‏ای بی نظیر از موسیقی و نواها و مداحی‏های قدیمی داشت. عادتش این بود که غروبهای دلگیر آن روزهای غربت «آستان جانان» شجریان را گوش کند. هنوز هم که پس از سالها این نوا را می‏شنوم، یاد آن روزهای پر خاطره می‏افتم. یادم می‏آید که محرم، پدر بیش از هر چیز دیگری، نواری را گوش می‏کرد که این اشعار را می‏خواند:

«امشب شهادت نامه عشاق امضا می‏شود                 فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می‏شود»

سالها گذشت. ضبط صوت پدرم خراب شد. آن قدیمی‏ها از دنیا رفتند و آن نواها هم به خاطره پیوستند و من شبهای عاشورا ناخودآگاه به یاد همان شعر می‏افتادم و حسرت روزهای رفته را می‏خوردم...

پرده دوم:

شب عاشورایی، به شهر و دیار خود رفته بودم. مردم به خیابانها آمده بودند و دسته های عزاداری هم مطابق معمول از مقابل دیدگان آدمها رد می‏شدند! ناگهان صدای مداحی توجهم را به خود جلب کرد. شعرش عجیب آشنا بود:

«امشب شهادت نامه عشاق امضا می‏شود                 فردا ز خون عاشقان این دشت دریا می‏شود»

از میان انبوه جمعیت دنبال صدایش گشتم، پیرمردی را دیدم که هنوز به سالهای گذشته وفادار مانده بود. آن شب به اندازه تمام آن سالهایی که از دوران کودکی خود دور شده بودم، احساس دلتنگی کردم! آن شب عاشورا گذشت... عاشورای پارسال که برای شنیدن دوباره «شهادت نامه عشاق» به شهر خود رفته بودم، پیرمرد هم رفته بود!

 کاظمی بحری کاظمی بحری


پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 8:35 عصر

با خودم هستم نه با کسی دیگر! با خودم هستم در این روزها و شبها. با خودم در این ساعات، دقایق، ثانیه‏ها...

قرار بود او امام من باشد. یعنی کسی که پا روی جای پای او بگذارم، نه یکقدم پیشتر و نه یکقدم عقبتر!

قرار بود او امام من باشد، وقتی خندید ، من نیز بخندم و هرگاه گریست، من هم چنان کنم.

قرار بود او امام من باشد، آنگاه که برخواست، برخیزم و آنزمان که نشست من نیز بنشینم.

قرار بود او امام من باشد، اگر گفت «نه»، دیگر مجالی برای اندیشیدن نباشد که مثلا چه می‏شود اگر من بگویم آری؟!

قرار بود او امام من باشد، زندگیم مانند او و مردنم نیز مانند او باشد.

قرار بود او امام من باشد، در غدیر، مدینه، مکه، کربلا و هر کجا که باشد!

قرار بود او امام من باشد، اما نمی دانم چرا من بی امام ماندم؟!...

نه اینکه چون کوفیان نامه ای برایش نوشته باشم و تنهایش گذاشته باشم، نه! من حتی مانند آنها، دعوتش هم نکردم که امامم باشد!

من بی امام ماندم، چرا که هرگز او را نشناختم...

من بی امام ماندم، من از آنهمه عزت، افتخار، بزرگی و شجاعت، تنها گریه هایش را در عزای مادر بیاد دارم و تشنگی و غریبی و بی‏کسی‏اش را در کربلا! دیگر چیزی از امام نمی‏دانم!

من بی امام ماندم،  نه خاطرات غدیرش را خوانده‏ام و نه درد و رنجش را در جمل، صفین و نهروان بیاد دارم!

من بی امام ماندم، نه در مدینه همراهش بودم، نه در مکه و نه حتی در کربلا!

من بی امام ماندم، چرا که تنها ده روز از ایام امامتش را به خاطر دارم!

من بی امام ماندم، آیا فردای روز عاشورا هم،  همراه او خواهم ماند؟! 


شنبه 85 بهمن 14 , ساعت 12:22 صبح

دکتر محمد رضا سنگری

شکسته دل کوچک من !

هر روز یک کاروان دل شکسته به زیارت خرابه کوچکت می آیند . به میهمانی دخترکی که سه سالگی اش را در میهمانی تازیانه و سیلی گذراند . هر روز به یاد اشک های شبانگاهت که سیمای خاکستر گرفته بابا را می شست . چشمه چشمه اشک گرد حرم کوچکت طواف می کند .

مهربان غمگین !

از سپیده تا شامگاه ، هر چه قلب غمگین است به حریم صمیمیت کودکانه ات قدم می گذراند و تو با همان انگشتان کوچکت که بر گیسوی پریشان بابا شانه می زند و پریشانی سری شکسته را سامان می داد ، همه را شادمان بر می گردانی . کودکی می آید و عروسک کوچکش را که ترجمان عشق زلال او به توست در کنار خوابگاهت می گذارد تا وقتی برخاستی بازی کنی . آخر چگونه باور کنیم دختری سه ساله به جای بازی ، همبازیش ، پیشانی شکسته بابا باشد و سری که از سفر سرنیزه برگشته باشد !

ماهتاب رنگ پریده خرابه!

در آن شب تاریک که بی تاب زیارت آفتابت بودی در بی تابی و رنگ پریدگی ات ، ناگهان از مشرق طشتی کوچک ، آفتاب تو دمید . نمی دانم با کدام آغوش خورشید را گرفتی ؟ بر کدام زانو آسمان را نشاندی ؟ با کدام دست ابرها را _ ابر سیاه خاکستر _ از خورشید گرفتی تا همه آفتاب سهم تو باشد و همه روشنی را جرعه جرعه پس از عطشی شکننده بنوشی .

نهال کوچک من !

چقدر شکسته بودی . بر سه سال بهار تو ، گویی سی خزان وزیده بود . سی فصل سرد و زرد . باورم نمی شود سه سالگی و قامت شکستگی ! سه سالگی و موی سپید ؟ سه سالگی و چین درشت حادثه هایی ناباور بر چهره نشسته . باورم نمی شود از عاشورا تا به امروز ، از کربلا تا شام این همه شکسته باشی .

مسافر کوچک من !

در خرابه نمازت را شکسته بخوان . شکسته تر از قلبت . تو اینجا نمی مانی . پدر بی تاب تر از تو آغوش گشوده است . زنگ شتران ، آهنگ رفتن می نوازد . اینجا خانه تو نیست . هنوز گرمای آغوش بابا در آوند های تازیانه خورده ات پیچیده است . هنوز در ناگهان شبانه حس می کنی دستی گرم ، گیسوانت را می بافد ، گونه ات را نوازش می دهد و لای لای مهربانی سکوت شبت را می شکند و نسیمی غریب در حاشیه بستر کوچکت می وزد

دختر کوچک شام !

چقدر گریه کردی وقتی در سکوت آخرین شب کربلا ، در کنار خیمه هایی نیم سوخته جزر و مد قامت شکسته عمه را در نماز نشسته نیمه شب دیدی . چقدر گریه کردی وقتی عمه تمام خود را به به تازیانه ها می سپرد تا صفیر تازیانه را بر پشت کودکان احساس نکند . چقدر گریه کردی وقتی بر موی پریشانت چنگ می زدند و بر خارستان داغت می کشاندند و از کنار قتلگاهی که همه هستی بی نشانت در آن آرمیده بود می گذراندند . گریه برای عمه ای که شرمسار نتوانستن بود و دستهای او در تلاشی بی فرجام رهایی گیسوانت را چاره می جست و تازیانه تنها چیزی بود که میان گیسو و دستهایش فاصله می افرید .

آخرین شهید ، اولین زائر حسین !

هموز می توانی بر خودت ببالی که اولین زائر بودی . هیچ کس پیش از تو پیشانی پدر را نبوسید . هیچ کس پیش از تو بوی گل را در عطشی بی پایان ننوشید .

زخمی کوچک من !

هنوز و هر روز قافله قافله زخم به آستانه ات می آورند و دستان کوچکت ، دستهای مهربان کبودت ، مرهم بر زخمها می گذارد . کسی که هنوز اندوهناک ناباوری گذشته است می گفت نابینایی عصا در دست از دوردست رنج و شکستگی آمده بود ، عصازنان و شکسته دل ، به بوی زیارت خرابه ای که تاریک تر از چشمهایش بود و خورشید کوچک حسین را در آغوش می فشرد . دیگر روز همه دیدند فریاد می زند : چشمهای روشن من هدیه سه ساله حسین است ! رقیه دو آفتاب به من بخشید . رقیه ... و وای من که افق های بی مرز مهربانی رقیه را نشناخته بودند ...

عزیز اندوهگین من !

تو دلهای آتش زده را می شناسی . از کربلا آمده ای با دلی شعله ور ، قلبی آتش گرفته ، دامنی در شراره ها سوخته ، لبهای عطش زده ، پایی تاول زده و مویی که در پنجه های قساوت سنگدلان بسته و گسسته شده .

تو غربت و تنهایی را می شناسی . شبها در سیاهی خرابه ، داغ یتیمی خوابت را به بیداری گره می زد . نازبالش دیروز _ دست مهربان و صمیمی پدر _ خشونت سنگ و خاک بود و در هنگامه روز بارش یکریز آفتاب ، خرابه بی سقف را تحمل ناپذیرتر از خیمه های داغ غروب عاشورا می ساخت .

تو می دانی پایی که نتواند راه بسپرد چگونه است . آخر پای زخمی و تاول خورده ات تاب رساندنت به قافله نداشت . همین است که امروز کودکان فلج _ مرغان بی بال و پر _ کنار حرمت می نشینند و ناگاه در ناگهانی شگفت بر می خیزند ، می دوند فریاد می کشند و در التهاب و بهت مادر و پدر فریاد می زنند : مادر ! کودکی سه ساله آمد دستی به پایم کشید . چقدر مهربان بود . ای کاش می بود تا همبازیم شود . ای کاش ...

عزیز کوچک من !

هیچ کس وسعت غربت و تنهایی را آشناتر از تو نیست . وقتی در غروب ، عمه ات غریبانه ، در دشت می دوید تا کودکان غریب و بی پناه را در وحشت دشت پیدا کند تو در آستانه خیمه ، با دلی سوخته تر از حرم ، نگاهت را با عمه همراه می کردی و لبهای خشکیده ات به زمزمه ای می شکفت که خدایا ، گمشده ای های عمه را دریاب ! اگر گمشده دیگران در دستهای تو پیدا می شود . اگر گره های بسته به نوازش انگشتانت گشوده می شود و اگر بی سامانیها زیر سایبان دستهای کوچکت سامان می یابند همه به حرمت آهی است که در غریبی و بی سامانی عاشورا برآوردی . آسمان آن آه را دیگر باره بر نمی تابد و شانه های زمان تکرار آن لرزه شگفت پس از آه عاشورایت را نمی تواند . آری گمشده ها تو را می یابند . گمشده ها را تو می یابی و سرگشتگی ها را تو پایان می بخشی.

دختر دلشکسته ام !

مهمان شبانگاه تو ، شبی مهمان من نیز بود . پیش تر به میزبانی خاکستر رفته بود . من نیز با دستهای خسته ام که زخم تازیانه ها ، خطی کبود و شیاری هم درد بر آن نشانده بود خاکستر از چهره اش گرفتم . دخترم هر چه هست امروز آشنایان عاشورای حسینم ، مهمان تو هستند و من هنوز آسمان ، ضریح مزار گمشده ام . دخترم مظلوم تر از مادر نیستی که هنوز شمعی بر سکوت شبانه اش سوسو نمی زند.


سه شنبه 85 بهمن 3 , ساعت 5:24 عصر

محرم آمد و با آمدنش دوباره ما رو به یاد مظلومیت خاندان رسول خدا انداخت (البته این خود نمونه بارز مظلومیت اهل بیت است که ، ما فقط باید در ایام خاصی به یاد آنها باشیم ! ) و حالا که در این روزها فرصتی پیش آمده تا کمی بیشتر و عمیقتر درباره حوادث عاشورا فکر کنیم ، بد نیست که من هم ، هر چند مختصر حرفی بزنم و چیزی بنویسم . اما مساله ، آنقدر بزرگ است که نمی شود آنرا با موضوعات دیگر مقایسه کرد . سابق یک چیزی می نوشتم و در وبلاگ می گذاشتم . شاید هم کمی چاشنی احساس ، باعث می شد که مطلبم ، به مذاق  خوانندگان خوش بیاید و آنها را راضی کند ، اما درباره حادثه ای که در دل خود ، انواع و اقسام  ایثار ، حماسه ، جوانمردی ، مظلومیت ، احساس ، عاطفه... و از طرف دیگر پستی و رذالت و جهالت و بی رحمی ... را یک جا دارد ، من چه بگویم ؟ چه می توانم بگویم ؟ پس این سخن بگذار تا وقت دگر ...

اما یکی از چیزهایی که باعث شد تا همین چند خط را هم بنویسم ، موضوعی است که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده و در این فرصت قصد دارم مختصری در مورد آن بنویسم . موضوعی که چند سالی هست که آرام آرام و شاید هم بطور برنامه ریزی شده ، مراسمات مذهبی ما را نشانه گرفته و باعث بوجود آمدن انواع خرافات و بدعت ها ، در مداحی ها و عزاداریهای ما شده .

چند سالی است که وقتی ماه محرم در خیابانهای شهر قدم می زنیم ، تصاویر چند متری با نقوش منتسب به امام حسین و حضرت عباس را می بینیم که در کنار تکیه ها و هیئت های عزاداری قرار گرفته اند .

 چند سالی هست که می شنویم و می بینیم بعضی مداحان محترم برای گرم کردن و به قول خودشان شور گرفتن مجلس ، انواع و اقسام شعرها و نوحه هایی را می خوانند که هیچکدامشان با روح و آرمان قیام امام حسین ، سنخیتی ندارد . چند سالی است که می بینیم ، در بعضی مجالس ، در برابر دوربینهای فیلمبرداری چه حرکات و رفتارهای جاهلانه ای صورت می گیرد . حرکت هایی که متاسفانه باعث بوجود آمدن تبلیغات منفی دشمنان و جاهلان و همچنین بد جلوه دادن مذهب شیعه می گردد .

من نمی دانم در ذهن این افراد چه می گذرد ؟ آیا این زنده نگه داشتن محرم و بزرگداشت حادثه کربلاست ؟ آیا اگر در برابر دوربین ، مداحی ، میکروفونی را که در دست گرفته ،  محکم به سرش بکوبد ، عاشورا را زنده نگه داشته است ؟ آیا اگر در مجلسی ، یک ساعت با آهنگ خاصی طوری حسین حسین بگوییم که فقط صدای « حوس حوس » به گوش برسد ، یاد امام حسین را گرامی داشته ایم .

سابق اینگونه بود که مداح ، اشعار حماسی و عاطفی را با سوز و گداز خاصی می خواند و تاثیر آن نیز غالبا بر دل و جان شنوندگان تا مدتها پابرجا بود . اما امروزه نه از اشعار حماسی خبری هست و نه از اشعار عاطفی به معنای واقعی آن . امروز ، آنچه مهم می نماید ، ریتم و آهنگی است که بر مبنای آن قرار است همه سینه بزنند و یا عزاداری کنند .  

حتما یادتان هست امام عزیز را که خود بزرگترین رهرو و گریه کن شهیدان کربلا بوده و هست . محرم هر سال که در حسینیه جماران مراسمی برپا بود ، مداح پیری را دعوت می کردند تا در حضور امام مداحی کند . او کسی نبود جز ، حاج آقا کوثری که با صدای محزون و پر اخلاصش و البته به دور از هر گونه تحریف و بدعت ، مصیبت های کربلا را می خواند و امام بزرگوار ، اشک می ریخت و آرام سینه می زد. یا مراسمهای مختلفی که هر ساله در حضور رهبر بزرگوار انقلاب برگزار می شود ، هیچگاه دیده نشده که آن مواردی که قبلا از آن صحبت کردیم در حضور ایشان انجام شود . حتی ایشان ، در جلسات مختلفی که با مداحان داشته اند از آنان خواستند که در بزرگداشت این حادثه باید به سه عنصر منطق و عقل، حماسه و عاطفه پرداخته شود. اما متاسفانه در مجالس ما معمولاً فقط به بخش عاطفه و جنبه مظلومیت آن حضرت و اصحاب و اهل بیتش پرداخته مى شود. مساله دیگر ، نادیده گرفتن فلسفه عزاداری و پرداختن به موضوعاتی است که اصلا هیچگونه ربطی به اصل بزرگداشت قیام کربلا ندارد . به عنوان مثال ، حرکت دادن علم هاى بسیار سنگین در دسته ها که معمولاً عامل رقابت میان دسته ها است . حتی برای این علمها ، قوانین خاصی را ساخته اند که مثلا اگر علمی از یک هیئت به سمت دسته دیگر می رود ، علم آن دسته نیز باید به استقبال این علم بیاید و دقایقی فقط به سلام و جواب خاص آن دو علم ، پرداخته می شود . گاهی اوقات ، مساله از این هم فراتر رفته تا جایی که برای این علمها کرامات خاصی هم ساخته شده است .

« ظاهراً این رسم در دوران قاجار از قفقاز به ایران سرایت کرده و هیچ منشاء عقلانى ندارد. بهتر است به جاى این علم ها از پرچم هاى الله اکبر و لااله الاالله و از پارچه  نوشته هاى مزین به سخنان امام حسین علیه السلام که ضمناً فلسفه و پیام قیام ایشان را مشخص مى کند استفاده شود تا بر معارف مردم افزوده شود.بجا است افراد موجه، مثلاً  روحانیون و دانشگاهیان موثر و محبوب در میان مردم، این گونه دسته ها را راه اندازى و ساماندهى کنند تا به تدریج خرافات از دسته هاى عزادارى ما زدوده شود.خلاصه کلام اینکه باید عزادارى هاى امام حسین علیه السلام را از حالت سرگرمى و یک عادت سالانه خارج کنیم تا این منبع عظیم نیرو همچنان موجب تهذیب و جنبش جامعه اسلامى و مایه هراس ظالمان جهان باشد. این امر، عزم ملى و روشن بینى و همکارى و همدلى روحانیت و مردم را مى طلبد که به فضل خدا همه این عوامل موجود است » 1

پاورقی :

1- سایت خیمه

 


یکشنبه 85 بهمن 1 , ساعت 6:28 عصر

بخشی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

قصه غریبی است این ماجرای عطش. و از آن غریبتر ، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگی ، التیام و دلداری دهد.

گفتن درد ، تحمل آن را آسانتر می کند اما نهفتنش و به رونیاوردنش ، توان را از کف می رباید و نهال طاقت را می سوزاند ، چه رسد به اینکه علیرغم هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهی به تسلای دیگران بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان کنی.
باری که بر پشت توست ، ستون فقرات را خم کرده است ،‌صدای استخوانهایت را درآورده است ، پیشانی ات را چروک انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، میان مفصلهایت، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودی کشانده است و ... تو در این حال باید بخندی و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولاً سنگینی بار تو را درنیابند و ثانیاً بار سبکتر خویش را تاب بیاورند.
این ، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید هیچکس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نرده باشد.
بچه ها که فریاد العطش سرداده اند، همگی در سایه سار خیمه بوده اند .
مردان که تشنگی، بنیانهای وجودشان را مکیده است، هیچکدام پوششی به طاقت فرسایی حجاب تو بر تن نداشته اند .
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر کرده است.
تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا می نشستی، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندویده است، هروله نکرده است – مگر البته خود حسین -
و تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش بچه ها را بشنوی و تاب بیاوری . باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه های عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری.
باید خون را از لبهای ترک خورده ات بروبی و به گونه هایت بمالی تا زردی رخسار تو بچه ها را دچار ضعف و سستی نکند.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهای خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در مخیله دشمن بخشکد و گلهای باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختتر و شکننده تر ، کار دیگری است و آن اینکه نگذاری آتش عطش بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.

ادامه مطلب...

شنبه 85 دی 30 , ساعت 8:58 عصر

هر قدمی که بر می دارم ، سالها با گذشته خودم فاصله می گیرم . شادم از این فاصله و مصمم به آمدن .

دیر که نیامدم ؟

شاید هم دیر باشد ، اما بهتر از این لحظه ، لحظه ای را نیافتم برای پیوستن .

اگر امید پذیرش نبود ، پاها این طور استوار بر خاک نمی نشست و دل کندن از آن طرف این چنین راحت نمی شد .

راحتتر بگویم این اولین باریست که اختیار دل و پایم از آن خودم است . دنیا بر سرم خراب شد وقتی شنیدم بیعت کنندگان ، بیعت شکسته و قصد کشیدن شمشیر دارند.

من هم با آنها بودم !

آن روز که راه بستم ، همین چند روز پیش بود ، آفتاب آتش می زد نه مثل امروز ، ما هم تشنه بودیم نه مثل تشنگی امروز اهل بیت .

سیراب شدیم من و یارانم به دست مبارکتان و امروز شرمنده از لبان تشنه یارانتان .

از من پرسیدید : « بر مایی یا با ما ؟ »

چشمانم به شما بود و دلم زیر پا ، این را حس کردم . من غافل ، مطیع فرمانی شده بودم که حق در آن جایی نداشت .

گفتم : « بر شما »

وای خدای من ، قبول می کنم ... قبول می کنم که آن روز خام بودم ، زبان در اختیار نداشتم .

تنها تسکین من آن است که نماز را به شما اقتدا کردم ، لااقل در این مورد رعایت ادب را دانستم .

می دانم دست میزبانی بر سرم خواهید کشید ، هر چند که اینجا نام مهمان بر شماست !

پذیرا باشید سلام مرا و اذن میدانم دهید .

من اول کسی بودم که راه را بستم ، بگذارید اول کس باشم که خونش ریخته می شود پیش پای شما .

« منم آن کس که مرتبه میزبانی را بر این چنین میهمانی دانست . به خدا لحظه ای آرام نمی گیرم و از شما که دریغ کردید از جرعه آبی بر مهمان دعوت شده ! کشته ها بر زمین خواهم گذاشت . اینک رسم میزبانی را با خون خود به شما بیعت شکنان خواهم آموخت . »

...

-          سلام بر تو ای فرزند رسول .

-          « برازنده است نام حر که مادرت بر تو نهاد »

 نوشته حسین شاملو


جمعه 85 دی 29 , ساعت 12:21 عصر

اما تو ای حسین

با تو چه بگویم

شب تاریک و

بیم موج و  

گردابی چنین حایل

But you , o hossein!

What can I say to you ?

And in fear of a wave

And a terrible whirlpool

The night is dark


و تو ای چراغ راه

ای کشتی رهایی

ای خونی که از آن نقطه صحرا     

جاودان می تپی و می جوشی

And you o light of the way !

O ship of salvation

O blood which is eternally pulsating

And bubbling from that point of the desert


 

و بر بستر زمان جاری هستی

و بر همه نسلها می گذری

و هر سرزمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی

و هر بذر شایسته ای را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی

و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی

Flowing in the river bed of time

Passing through all generations

Quenching every fertile land with blood

And breaking open every worthy seed

From under the earth

Causing it to blossom

Giving the leaf and fruit of life and greenness.

And to every thirsty sapling

ای آموزگار بزرگ شهادت

برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن

قطره ای از آن خون را بر بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز

و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما ببخش

O great teacher of martyrdom!

Hurl at us some lightening from that light

In this night of darkness and hopelessness

To our cold and frozen winter

In our dry and dying  river-bed

Grant some of the flame

Of the fire of that fiery desert

Cause drops of that blood to flow

ای که مرگ سرخ را برگزیدی

تا  عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی

تابا هرقطره خونت ملتی را
حیات بخشی

و تاریخی را به طپش آری

و کالبد مرده وفسرده عصری را گرم کنی

و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی

ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما

کالبد زمان ما ، به تو و خون تو محتاج است 

To you who have selected a red death

In order to release your lovers

From a disgraceful death

So that with every drop of your blood

You grant life to a nation

Give heat to the dead and depressed corpse of time

Make the heart of history beat

And give the excitement of life

And hope and love to it

The corpse of our time

The history of our tomorrow

Are all in need of you and your blood.

Our faith , our nation

نوشته دکتر علی شریعتی



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]